همیشه آغازراه دشوار است:عقاب درآغازپرکشیدن گاه پرمیریزد...
اما...!
دراوج ازبال زدن هم بی نیاز است!!!
هنوز عادت به تنهایی ندارم باید هرجوریه طاقت بیارم
اسیرم بین عشق و بی خیالی چه دنیای غریبی بی تو دارم
میترسم توی تنهایی بمیرم کمک کن تا دوباره جون بگیرم
یه وقتایی به من نزدیکتر شو دارم حس میکنم از دست میرم
نمیترسی ببینی برای دیدن تو یه روز از درد دلتنگی بمیرم
تو که باشی کنارم میخوام دنیا نباشه تو دستای تو آرامش بگیرم
بگو سهم من از تو چی بوده غیر این تب کی و دارم به جز تنهایی امشب
میخوام امشب بیفته به پای تو غرورم نمیتونم ببینم از تو دورم
دارم تاوان دلتنگیمو میدم کنارتو به آرامش رسیدم
بیا دنیامو زیباکن دوباره خدایا از تو زیباترندیدم
در روزگار قدیم، پادشاهی سنگ بزرگی را که در یک جاده اصلی قرار داد. سپس در گوشهای قایم شد تا ببیند چه کسی آن را از جلوی مسیر بر میدارد.
برخی از بازرگانان ثروتمند با کالسکههای خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیاری از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند و غرولند کنان می گفتند که این چه شهری است که نظم ندارد ، حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ...امّا هیچیک از آنان کاری به سنگ نداشتند.
تا اینکه یک مرد روستایی با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین گذاشت و شانهاش را زیر سنگ قرار داد و سعی کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن و عرق ریختنهای زیاد بالاخره موفق شد. هنگامی که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کیسهای زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است.
کیسه را باز کرد پر از سکههای طلا بود و یادداشتی از جانب شاه که این سکهها مال کسی است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستایی چیزی را میدانست که بسیاری از ما نمیدانیم!
«هر مانعی، فرصتی است تا وضعیتمان را بهبود بخشیم.»
به امید یه هوای تازه تر ....
با تمام دلبستگی هایم باید روزی بروم!
روزی که در تمام شب های مرده ی زندگیم ، حتی به خواب هم نمیدیدم!
رفتن از جایی که در هوایش نفس کشیدم...
عاشق شدم...
و تمام از دست داده هایم را بدست آوردم!
عاشق دلی شدم به نرمی و لطافت ابرها
ابری که وقتی میگریست، وجود تشنه ام را سیراب میکرد...(۱)